آخر قصد من توییغایت جهد و آرزو!
تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم...
ذکر تو از زبان من فکر تو از جنان من
چون برود؟ که رفتهای در رگ و در مفاصلم
مشتغل توام چنان کز همه چیز غایبم!
مفتکر توام چنان کز همه خلق غافلم!
گر نظری کنی کند کشته صبر من ورق...
ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم؟
سعدی